روزای خوب....

ساخت وبلاگ
بعد از حدود یه ربع که از خیابون 16 آذر بالا رفتیم و سعی میکردیم کاملا طبیعی از درسا صحبت کنیم:

-مریم معلومه من چتم؟! تو فهمیدی؟!

+من چی؟! معلومه چتم؟!

هر بار که همو میبینیم، انگار وسط سکانس یه فیلمیم فقط ژانرش فرق داره! :)))

هرچند که فقط دوتا چت احمقن که بااینکه باهم نیستن ولی وقتی منتظرن چراغ سبز شه، یکیشون اون یکی رو بغل میکنه و اون یکی میگه دیگه ولت نمیکنم!!

هر دو مون که خیالمون راحت شد که خودمونو لو دادیم و دیگه لازم نیست فیلم بازی کنیم، وسط بلوار کشاورز نشسته بودیم و قفلی زده بودیم که کجا بریم؟!

بعد از دو دوتا چارتا کردنای بی منطق، رفتیم پارک لاله! :)))

فضای پارک عجیب خفن بود!

سکوت محض...

نورای جذاب...

سرمای استخوون سوز...

بحث گشت و این حرفا بود...گفتم اونا برنامشونو با من تنظیم میکنن، هر جا من باشم، میان!

گفت خب میگم خانممه، مشکلی نیست!

ته خنده بود...چندبار این جمله رو گفت، منم که اصلا قند توی دلم آب نمیکردن!

یکسره میخواستیم بریم سمت حوض وسط پارک ولی یا گم میشدیم یا من میبردمش یه سمت دیگه!(کلا دو ساعت توی پارک بودیم، سر از همه جاش درآوردیم جز همونجا!!!!)

بردمش سمت زمین بازی و مثه همیشه نشستم روی تاب و گفتم هلم بده!

اونجا بحث فیلم شعله رو راه انداختم...خنگول جان تا حالا ندیدتش! :)

مگه میشه؟! یه دوستی؟! بسنتی؟! جبار سینگ؟!

خلاصه از تاب پیاده شدم...گفت حس کردم الان یه پدرم اومدم پارک...البته بچه که ندارم، فعلا مامانشو آوردم! ^__^

خرررررر چرا حتما باید چت باشی تا این حرفای قشنگو بزنی؟! :)))

انقد با ذوق از بچه ها حرف میزنه که آدم بال بال میزنه!!

این وسط رفتیم نسکافه خوردیم و راه افتادیم سمت بالای پارک!!

نشستیم یه گوشه، اومدم از آهنگ همین حرفای دایان که دیشب تصویرسازیش کردم حرف بزنم که رو هوا حرفمو گرفت و فهمیدم پیج بازمو که مثلا بلاک کرده، زیر نظر داره! :)))

ای خدا...

بعدش نون بیار کباب ببر و سنگ کاغذ قیچی بازی کردیم...بالاخره باس به کودک درونمونم برسیم...!

فندکامونو باهم عوض کردیم! :)))

خلاوصه...بلند شدیم رفتیم یه جای دیگه نشستیم تا شعر جدیدشو برام بخونه...امان از شعراش...شعر این دفعه ش به قول خودش فضای جدیدی داشت...بالاخره شعری که جرقه ش توی یکی از کاروانسراهای شاه عباسی بخوره، 180 درجه فرق داره!

بحث ماه تولد شد...گفتم آذر ماهیا خیلی عجیبن...میخندید میگفت مثلا چی؟!

گفتم عجیبید دیگه...هی اصرار میکرد...میخواستم بگم خودت که بهتر میدونی چرا میگم عجیبی!

میگفت خب آره کسی که منو نمیشناسه اصن ازم خوشش نمیاد، دوست داشتنی نیستم!

میگفتم نه اینجوری نیست! :)))

یهو این وسط گیر دادم سایز پات چنده؟! بعدش وسط یه بحث دیگه گفتم قدت چنده؟!

بعد ازینکه جواب داد گفت چرا میپرسی؟! مگه میخوای بیای خواستگاریم؟!

خدایا چرا انقد کره ست؟!

میگفت میخوای عکس شناسنامم نشون بدم؟!

گفتم خب غذا چیا بلدی درست کنی؟! ما این چیزا خیلی برامون مهمه!!

نشسته بود دونه دونه میگفت! خنگوله!

وسط حرفاش فهمیدم که همچین میونه ش با پرهام اوکی نیست...ینی باهاش دوسته ولی نسبت بهش هیچ دلسوزی ای نداره!

گفتم با پرهام باید همینطوری رفتار کرد...هر چی از اون دورتر باشه، بهتره!

خواستیم بلند شیم بریم سیب زمینی بخوریم که قبلش بوسم کرد...و اما من مثه همیشه فیریک آدمارو داشتم...اونجایی که بودیم، خیلی توی راه بود و روشن!!!

و اینگونه شد که سیب زمینی یادمون رفت و رفتیم یه جای گوشه تر و تاریک تر!

دلم از خیلی روزا با کسی نیست......
ما را در سایت دلم از خیلی روزا با کسی نیست... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mrooz-neveshtea بازدید : 19 تاريخ : دوشنبه 22 بهمن 1397 ساعت: 22:04