گفت میخواستم امروز بیام سمت مرکز ببینمت ولی بابا رفته شمال، باید بمونم دفتر و این حرفا...تهش گفت تو میتونی بیای؟!
منم یه ذره چس کردم و اینا...ینی میشه گفت اصلا دلم نبود برم چون هنوز دلگیر بودم!!!
ولی به آبجیم که قضیه رو گفتم، میگفت آره خب این توی فکرش برنامه داشته و روز ولنتاین بهت زنگ زده و این حرفا!!!(البته شاید چون کامل نمیدونه چی بینمونه، اینطوری گفت!!)
خلاصه من همچنان به برق بودم و بهش حتی خبر ندادم میام یا نه!
باز خودش زنگ زد و اینا...در نهایت دل چرکینی رفتم!
اوممم ینی حس میکردم اگه نرم، خیلی فازم بدتر باشه! :|
بعد از کلی ترافیک و اینا، رسیدم...و دقیقا یه مشتری اونجا بود!!!
یکمی نشستیم به حرف زدن و سیگار و چای و شکلاتای قلبی که دوست دوران دبستانش براش آورده بود!
خیلی حرفای عادی ای میزدیم و گوگولی و آروم!
دلم از خیلی روزا با کسی نیست......برچسب : نویسنده : mrooz-neveshtea بازدید : 83