همش گریه میکردم...میدونستم بهونه ام فقط رانندگی نیست!
فکر کنم در آینده اعتراف کنم که مسخره ترین دوران عمرم هیجده سالگیم بوده!
امروز درباره ی ابی خیلی خیلی با آبجیم حرف زدم و به این نتیجه رسیدیم که شاید به خاطر خاطره سازیای منه که این علاقه به وجود اومده...شاید من از ابی خوشم نیومده و احتمالا از افلاطون خوشم میاد!!!(قضیه داره...)
خیلی حرفا زدیم...خیلی حرفا که شاید اکثرشون به خاطر احمق بودن منن و فقط به بیخودی تحت تاثیر قرار گرفتن من ختم میشن!
نمیدونم الان میتونم بگم آرومم یا نه...دانشگاهو یه جورایی ول کردم! اصلا پام نمیکشه برم...نمیدونم اوضاع کی درست میشه؟!
فقط اینو میدونم وقتی آدم به چیزی فکر میکنه، هر چی که به ذهنش میاد، اتفاق نمیفته!!!
الان دارم به کنار اومدن و فراموش کردن فکر میکنم ولی نمیدونم فردا که بلند شم، اوضاع همین باقی میمونه یا نه؟!
دوباره میرم استوریمو چک میکنم که ببینم دیده یا نه؟
دوباره میرم به اسمش که توی بخش دایرکتم هست نگاه میکنم یا نه؟!
دوباره میرم توی تلگرام پروفایلشو چک میکنم یا نه؟!
دوباره...
دوباره...
دوباره...
من دیگه از هیچ چیز خودم مطمئن نیستم...
فقط امیدوارم این اوضاع نا به سامان، یه سامونی بگیره!
فکرم به خیلی چیزا مشغوله...میخوام زودتر تموم بشن!
همین و بس!
مریم سردرگم
برچسب : نویسنده : mrooz-neveshtea بازدید : 17